ՆυՈค੮ɿ८



یه حسی از بچگی قبلاً داشتم که چن سال بود فراموشش کرده بودم حس که نه ، یه رفتار :/ اونم این بود که چیزایی که دوس دارمُ از بین ببرم.مثلا یادمه فقط به همین انگیزه با سحرصابری که عمیقاً دوسش داشتم و بهترین آدمی بود که برای دوستی میشد انتخاب کرد ، به شکل بدی تموم کردم .وقتی گریه میکرد و من از خودم بخاطرش متنفر بودم ، بجای اینکه کاری کنم این حس بدی که نسبت به خودم پیدا کرده بودم از بین بره ، ازش لذت می‌بردم و میخواستم بیشتر بشه . دوس داشتم سحرو ناراحت کنم تا خودمو اذیت کنم .از دست دادن سحر خیلی بد بود . چون کسی بود که منُ یه مدتی دوس داشت.و من دقیقاً به همین دلیل لهش کردم. یه مدت حتی سر خرید کردنم همین جوری بودم . چیزایی که دوس داشتمُ خراب میکردم یا نمیخریدم یا هر چی . با آدمای زیادی این کارو کردم .دوس دارم کاری کنم که می‌دونم ناراحت میشن . عمدا آزار میدم.ازینکه بعضی وقتا این حس بهم دس میده که دارم قلبمُ از جاش درمیارم ،خیلی خوشم میاد.خوشالم بازم این حسُ پیدا کردم .میلیون چیز دوسداشتنی رو از دست بدی یه سرگرمی بزرگه


آره خیلی زشت و بی ادبانه س وقتی خاله  م از کیلومترا اون ور تر اومده خونمون، من  اصن حوصله حرف زدن باهاشُ ندارم. و رفتم تو اتاقم درو بستم ، حتی غذام باهاش نخوردم .این حجم عوضی بودن حالمُ بهم میزنه ولی واقعا وقتی توو موقعیتشم نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم.کاش می‌تونستم برم یه شهر دیگه و دقیقا به همه بگم نیاز دارم تنها باشم ، نمی‌خوام هیچکس ببینم . 
ازینکه حتما باید یه عنوان کوفتی اون بالا بنویسم متنفرم متنفرم متنفرم اه


به طور کلی 

از همه ی نی که خوشبختی رو در همسر یک مرد بودن میبینن و این کاملا براشون راضی کنندس و بیشتر ازین چیزی رو نمی‌خوان ، متنفرم . 

از نی که خودشون رو دقیقا فدای یک آدم دیگه به جز خودشون میکنن، متنفرم . 

از یی که وقتی خودشون رو با ارزش میدونن که باردارن ، متنفرم .

و بیشتر از همه از تمـام مردایی متنفرم که به این رفتار توی جامعه دامن میزنن و اسم این اشتباه بزرگ دخترا همسرا و مادرای خودشون رو میذارن عاقلانه رفتار کردن . 

و چقدرم زیادین .


من حق اعتراض به هیچ چیزو ندارم ، چون وظیفه خودم رو درست انجام ندادم . هیچ وقت تا حداکثر توانم تلاش نکردم .هیچ اطلاعات ومهارت تکمیل شده ای ندارم .اینجور آدمی حق نداره از اهمال و سستی حرفی بزنه چون این کاریه که خودشم دقیقاً داره انجام میده . دیگه نمیخوام آدم بی موقعی باشم .


بیا برای بیارم که شده ، فک کن همه چی تموم شده و تو به آسایش رسیدی . فک کن تموم شده و اسودگی چه خوشبختی بزرگیه. خیلی وقته خوشبختی رو حس نکردی . آخه می‌دونی خوشبختی  همه مزش به کوتاه و بعدِ عمری بودنشه. آخرش خوب باشه، حالا این وسط مسطاشُ یکاری می‌کنی .

Buckethead_scketches of spain


paint me a room where i can dream 
 Dream of a world that i used to see
Paint me a window soft and defined
And flood yellow light
Through the open blinds
It's somewhere,hidden from view
.A portrait ,an epitaph 
 

 

هر وقت نمی‌تونست همه ی حرفاشو بزنه یا هروقت خیلی زیاده روی میکردم و هر چی میگفت متوجه نمی‌شدم ، این کارو میکرد . مثلاً یادمه یبار م خیلی بد رفتار کردم بعد مامان هیچی نگفت، ففط رفت تو اتاقم و رو کاغذ چرک نویسای رو میزم شروع کرد یه چیزایی نوشتن . بعدم صدام زد و از اتاق رفت بیرون . رو کاغذِچرک نویسِ کاهی ای که پر عدد و نقاشیای بی سر و ته بود  با قرمز نوشته بود :تا توانی دلی به دست آور /دل شکستن هنر نمی باشد ‌‌.
اونقدر همه چیه این خاطره پر رنگه که هر وقت بخوام دست خطشُ دقیقا میتونم تصور کنم .
ازین کارش خیلی خوشم میاد. خیلی ساکت و تاثیر گذار. بدون هیچ سوتفاهمی :/
می‌دونی مامان بعضی وقتا خیلی خوبه. خیلی میتونی روش حساب کنی. ازینکه حوصله داره حرفایی که میخوام بزنمُ بنویسم بهش بدم خیلی خوشم میاد .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها